پاشاپور عیسی عیسی پاشاپور شاعر آئینی انقلابی گرمی مغان استان اردبیل

عیسی پاشاپور متخلص به (شیدا) در سال 1351 در شهر گرمی از توابع استان اردبیل در خانواده ای مذهبی و فرهنگی به دنیا آمد و پدر او مدیر دفتر دادگستری، شاعر اهل بیت (ع) و از بانیان هیات های عزاداری و انجمن شعر و ادب گرمی مغان بود.
عیسی پاشاپور از عنفوان جوانی به سرودن شعر پرداخت و ستایش حق، نعت اولیای الهی، تبیین ارزش های ملی و انقلابی، طبیعت، عشق و عرفان، خبر و رسانه، مناسبت های ملی و مذهبی و مسائل اجتماعی از سوژه ها و موضوعاتی است که این شاعر به آنها می پردازد.
پاشاپور کارشناس ارشد زبان و ادبیات فارسی و رئیس خبرگزاری جمهوری اسلامی (ایرنا) در بندر مرزی آستارا و عضو انجمن شعر و ادب استاد شهریار این شهرستان است و نخستین مجموعه ی شعرش، در مضامین آئینی و انقلابی با عنوان ( سر ارادت) چاپ و منتشر شده است.
او در جشنواره های متعدد شعر و ادبیات در استان های اردبیل و گیلان شرکت می کند و با شعرا و ادبای مختلف حشر و نشر دارد و بارها در همایش ها و جشنواره ها از سوی مسئولان استانی مورد تقدیر قرار گرفته است.
او علاوه بر شعر و شاعری، مدرک عالی خوشنویسی دارد و به لحاظ آشنایی با دستگاه ها و گوشه های موسیقی سنتی ایران، با نوازندگی سنتور به موسیقی اصیل عشق می ورزد و اصطلاحات و تعبیرات موسیقایی در شعرهایش به چشم می خورد.
نمونه ای از سروده های این شاعر:
سجاده و سربند
از تو لبخند ملیحی نزد من جا مانده است
بوی سجاده و سربند تو اینجا مانده است
چکمه هایت خواب می بینند پاهای تورا
چشم سنگرها به راهت در تماشا مانده است
بس که خون غیرتت در دامن اروند ریخت
سرخی شرمندگی در یاد دریا مانده است
زان شبی که پا نهادی تا بلندای سحر
پرچمت بر دوش سنگرها سراپا مانده است
کربلایی گشته ای، خاکت عبیرافشان شده
کوچه های خاطرم از عطر تو وامانده است
واژه هایم عاجز از ترسیم عنوان تو اند
از تو بر بوم خیالم حجم معنا مانده است
قاب عکسی از تو آویزان به دیوار دلم
چشم هایم با نگاه تو به نجوا مانده است
من یکی دل داشتم، صد دل به یغما برده ای
بیدلی در حسرت روی تو (شیدا) مانده است
ایران من
ایران من ای تا به قیامت وطن من
ای نام تو جان من و خاکت کفن من
هرجا و به هر لهجه و هر قوم و نژادی
گویم همه ایران وطن من، وطن من
من ترک و بلوچ و عرب و کرد و لر و فارس
ایرانی ام و عشق تو در جان و تن من
تا غرش شیران تو در بیشه بلند است
روبه ننهد پای به دشت و دمن من
کامم همه شیرین شود از گفتن نامت
ای شهد عسل، شیره ی گل بر دهن من
پروانه صفت گرد رخت از چه نگردم
چون نیست به جز شمع تو در انجمن من
ما دست به دست هم و در حلقه ی وحدت
این خاک گهرخیز عقیق یمن من
ای چشمه ی فرهنگ و هنر، مهد تمدن
گنجینه ی اعصار و دیار کهن من
بگذار که بر زانوی خاکت بنهم سر
آندم که شود روح جدا از بدن من
شن های روان را مبر ای ابرهه از یاد
خیزد چه بلایی ز گیاه و گون من
تا ورد زبان گشته مرا موطنم ایران
شهد است به کام همه (شیدا) سخن من
پیر حق بین
یک تن نبود بیش و چه دل ها گرفته بود
آن دلبری که در دل ما جا گرفته بود
آنگونه کرد ماه رخش جلوه در افق
کز هر کرانه چشم تماشا گرفته بود
او خود نداشت دعوی دنیا و این عجب
در عین سادگی همه دنیا گرفته بود
دل های مرده را به نظر زنده می نمود
انفاس قدسی اش دم عیسی گرفته بود
شوق وصال داشت و تا قاف عشق یار
با اشتیاق، شهپر عنقا گرفته بود
چندی به شاخسار جهان نغمه ساز کرد
مرغی که آشیانه به طوبی گرفته بود
تا برقی از جمال الهی شود پدید
در دل شکوه طور تجلی گرفته بود
دل از وفای عالم هستی بریده بود
چشم طمع ز جیفه ی دنیا گرفته بود
روح خدا که بهر خدا بیقرار بود
قصد وصال عالم بالا گرفته بود
روزی که آفتاب حضورش غروب کرد
دل چون شفق ز غصه سراپا گرفته بود
در دیدگان ما ز غم ارتحال دوست
سیلاب اشک، وسعت دریا گرفته بود
ساز دلم ز سوز فراقش شکسته بود
مضراب غم به گوشه ی خارا گرفته بود
شد طعمه ی حریق غمش خرمن وجود
زان آتشی که در دل (شیدا) گرفته بود
ترقه و موشک
در جواب هر ترقه، موشکی را نوش کن
کله در سوراخ موش و لانه ی خرگوش کن
پشه ی ناچیز را در ساحت شاهین چه کار؟
بعد از اینت نام ایران چون شنیدی هوش کن
نوش جان کن سیلی ی محکم ز نسل ذوالفقار
خویش را با خاک گور خویش، هم آغوش کن
هان! تو ای دشمن اگر فردا غلط خواهی کنی
تا پشیمانی نیابی، دقتی در دوش کن
چون حرارت می رسد بر جانت از خشم سپاه
هرچه می خواهی بنال و هرچه خواهی جوش کن
بشنو از (شیدا) و در آتشفشان داخل مشو
شعله ای گر فتنه داری، در دلت خاموش کن

